کد خبر: ۶۶۲۳۱
تاریخ انتشار: ۱۳:۱۹ - ۰۲ دی ۱۳۸۷

از گيت مي گذرد و بين دو پيکان با ترديد مي ايستد. فرقي نمي کند به راست برود يا چپ. واگن هاي اول و آخر قطار پر است از زناني که اجناس اش را مي خرند. مسافرها با صورت هاي خسته و بي تفاوت سوار مي شوند. قطار که راه مي افتد، ديگر مطمئن مي شود ماموري در کار نيست. خم مي شود و زيپ ساکش را باز مي کند. زن ها نگاهش مي کنند شايد هم نه. عادت کرده اند به ديدن او. چه فرقي مي کند او باشد يا يکي ديگر. همه دستفروش اند. هميشه مدتي مي گذرد تا اولين نفر بخواهد جنس هايش را ببيند. اولي که ببيند طلسم مي شکند. گاهي مي فروشد، گاهي هم نه. روزهايي که نمي خرند بيشتر مي ماند تا شب دست پر به خانه برود. به خانه که مي رسد پاهايش ذوق ذوق مي کند و کمرش تير مي کشد.

---

- خانم ها تل هاي فانتزي، کليپس شمعي و نگين دار...

صداي زن توي واگن مي پيچد. زن ها از هر طرف سرک مي کشند و به جنس ها نگاهي مي اندازند. بعضي هم توجهي نمي کنند. يکي از مسافرها مي خواهد کليپس ها را ببيند و آن يکي که در طرفي ديگر نشسته است، تل ها را. دختر مي گويد؛ «مامان تورو خدا» و با حسرت به تل هاي پاپيون دار رنگي نگاه مي کند، که دست به دست مي شود. مادر رويش را برمي گرداند؛ «بهت گفتم پولاتو خرج نکن.» چهره دختر درهم مي رود.

آن طرف تر زن ديگري مشغول فروختن لباس زنانه است و روبه روي در ديگر واگن مترو اسفنج هاي جادويي به فروش مي رسد.قطار شلوغ است و بازار کاسبي داغ. در گذشته شايد اين منظره، جمعه بازار را در ذهن مسافران تداعي مي کرد اما حالا واگن «ويژه بانوان» با دستفروش ها و جنس هاي رنگارنگ شان معنا مي يابد و ديدن اين صحنه ها عادي شده است. دختر تلي را که با خواهش به چنگ آورده، به سرش مي زند و مي خندد.

---

مريم يکي از اين دستفروش ها است. شال طرح پاييزه به سر دارد و مانتوي مشکي مدل داري به تن. کفش هايش مرتب و واکس خورده اند؛ «روز اول تا آمدم بگويم خانم ها کليپس... گريه ام گرفت. دست و پايم شروع کرد به لرزيدن. خجالت مي کشيدم. فکر نمي کردم روزي دستفروشي کنم.»

سي ساله است و نگران آينده پسرش. دستفروشي در مترو را چهار ماه پيش، دوستش الهام پيشنهاد داده است؛ «تمام روز سرپا هستم. خيلي خسته مي شوم اما نه به اندازه آن روزها که دنبال کار مي گشتم. حداقل حالا خستگي ام نتيجه دارد.»

بدترين خاطره اش از مترو روزي است که يکي از زن هاي همسايه او را در حال جنس فروختن ديده است؛ «رويم را برگرداندم اما صدايم زد. شانس من بود. از آنهايي است که اگر چيزي بداند، همه اهل محله مي دانند.»

زن ديگري را که شالي همرنگ و هم مدل شال خودش بر سر دارد، صدا مي زند؛ «اين دوستم الهام است.»

الهام ظاهري مرتب تر از مريم دارد. کفش هايش مارک دار است و ساک ورزشي آديداس در دستش است. يک ماسک جلوي دهانش زده است. از قطار که پياده مي شويم، ماسک را از صورتش برمي دارد. دور لب هايش زخم هاي کوچکي است؛ «دوست داشتم خط لب دائمي داشته باشم. اين همه زحمت مي کشم چهل هزار تومان به خودم جايزه دادم.»

باور نمي کنم 25 ساله باشد و مادر يک دختر کوچک. با لباس هايي که پوشيده به 18 ساله هايي مي ماند که از پشت نيمکت هاي مدرسه آمده اند. بعد از ديپلم، چند دوره فني حرفه يي گذرانده و آرزويش کار پشت يک ميز است؛ کاري که بنشيند پشت ميز و انجام دهد. در اين يک سال يک ميليون تومان پس انداز کرده است.

امروز روز بازار است. روزي که بايد براي هفته بعد جنس بخرند. مريم مي گويد؛ «نصف روزمان براي خريد مي رود. اما چاره يي نيست.» بايد بروند ايستگاه امام خميني. دوباره سوار قطار مي شويم؛ « مزاحم کارتان نباشم،» مي خندند. مريم مي گويد؛ «چيزي که زياد است قطار، تا شب وقت داريم.» چند ايستگاه بعد دستفروشي ديگر هم سوار مي شود.

چادرش کش دار است. با اين حال زير گلويش گره بزرگي به آن زده است تا روي سرش ثابت بماند. يک دستش به نوزادي است که در آغوش اش آويزان است و دست ديگرش به کارتن بزرگي که درش را پاره کرده و با بند دورش را بسته است. داخل کارتن پر از ويفر است.« خواهرا بخريد. تو رو خدا بخريد. به خاطر بچه ام...مريضه مي خوام خرج بيمارستانش کنم.»

از کنارم که مي گذرد، مي بينم پشت چادرش را چند بار وصله کرده است، آن هم با پارچه هايي که از جنس چادرش نيست. بيشتر مسافرها رويشان را برمي گردانند. به انتهاي واگن که مي رسد، يک نفر اسکناس هزار توماني مي دهد و سه تا ويفر مي گيرد. زني که در صندلي روبه رويمان نشسته است، مي گويد؛ «مثل بقيه بيايد جنس بفروشد. چرا التماس مي کند؟» داخل واگن همهمه مي شود. بعضي از مسافرها شروع مي کنند به بحث با بغل دستي هايشان. قطار مترو که مي ايستد، با دستفروش ها پياده مي شوم. نامش نجمه است. سواد ندارد و از بچگي کار کرده است.

- چند سال داري؟

«چهارده، پانزده سال.»

خودش مي گويد اهل يکي از روستاهاي ساري است. اما نه پوست تيره اش به شمالي ها مي خورد و نه لهجه اش. يک دختر هم دارد که روزها مي گذارد پيش مادر شوهرش. شوهرش پادوي خياطي است و ماهي صد هزار تومان حقوق مي گيرد؛ «بچه ام مريض نيست اما اگر دروغ نگويم، کسي چيزي نمي خرد. اما به خدا خودم کليه هام عفونيه. پول ندارم بدهم خرج دوا درمان.»

- چرا التماس مي کني؟

جوابي نمي دهد.

- مگر بقيه با دروغ، جنس هايشان را مي فروشند؟

- «من با آنها فرق دارم. اگر مثل آنها بودم، دردم چه بود؟»

- فرقت چيست؟

- «خوب ديگر. آنها زور بالا سرشان نيست.»

الهام مي خندد؛«آپ تو ديت باش، ازت مي خرند» و نجمه بي آنکه معناي آپ تو ديت را بفهمد، مي خندد.

- کي مجبورت مي کند؟

آه مي کشد؛ «کي مي آيد يک تکه نان بدهد دست دخترم. نمي خواهم دخترم مثل من سياه بخت شود.»

الهام کنارش مي نشيند و آرام در گوشش پچ پچ مي کند. چند کلمه از حرف هايش را مي شنوم. مثل مرد...روي پاي خودت...کار...

نجمه کسي را اينجا ندارد. با شوهرش آمده اند تهران کار کنند.به بچه اش که خواب است شير مي دهد. گردن نوزاد به يک طرف خم شده است. بچه تکاني مي خورد و بي آنکه چشم باز کند، چند بار مي مکد. بعد ولش مي کند و بي حرکت مي ماند. فقط صداي نفس هايش که بيشتر به خرخر شبيه است، شنيده مي شود. چند دقيقه بعد قطاري مي ايستد و زني شبيه نجمه پياده مي شود. انگار نجمه را با گرد پيري گريم کرده اند. با همان چادر کش دار و کارتن ويفر در دست. شايد مادرش باشد. با سر به نجمه اشاره مي کند تا سوار شود.

-گفتي چند سالت است؟

- « هجده نوزده سال.»

- قبلاً که گفتي پانزده سال.

- «نمي دانم، سواد ندارم.»

---

آخر هفته است و روزهاي شلوغي بازار. هفده هزار تومان فروش امروز مريم بود. يک اسکناس سبز و يک اسکناس آبي هم از الهام قرض مي گيرد و مي گذارد براي سرمايه خريدش. يک دستبند از جين قبلي اش مانده است. مي گويد؛ «نمي دانم چرا مردم رنگ زرد را دوست ندارند.»

الهام مي پرسد؛ «از آقا مهدي خريدي؟ پسش مي دهيم،» مريم اما باورش نمي شود که فروشنده جنس را پس بگيرد. از کنار حجره هاي کوچک بازار بزرگ پر از اجناس رنگارنگ مي گذريم و از پله هاي بدون نرده بالا مي رويم. آقا مهدي با الهام احوالپرسي گرمي مي کند. الهام مشتري قديمي اوست. مغازه کوچک است و پر از اجناس بسته بندي شده در نايلون. کليپس ها، سنجاق هاي سر، دستبند، پابند، موچين و صدها وسيله ديگر. داخل مغازه جاي ايستادن نيست. بيرون از مغازه هم راهروي تنگي است که به حجره هاي طبقه پايين مشرف است و اگر در راهرو بايستم، ديگران نمي توانند عبور کنند. آقا مهدي کلي فروش است و به شهرستان ها جنس مي فرستد. اما به دستفروش ها هم يک جين، دوجين مي فروشد؛ «چون پولش را نقد مي دهند،» آقامهدي دستبند را پس نمي گيرد. مريم مي گويد پولش را لازم دارد اما فروشنده کوتاه نمي آيد. اما الهام که چانه مي زند، پول را پس مي دهد و دستبند را آويزان مي کند. خريد که تمام مي شود، ديگر گرسنه شده ايم. مريم مي گويد؛ «برويم نهصد توماني؟» توضيح مي دهد؛ «يک ساندويچي است که ساندويچ هايش براي ما نهصد تومان است.»

پايين پله ها، الهام يادش مي آيد ماسکش را جا گذاشته است؛ «منتظر بمانيد الان ميام.» و منتظر نمي ماند که جوابي بشنود. پانزده دقيقه معطلش مي شويم تا بيايد. مريم از شوهرش مي گويد؛ «يک بار گفت کمکم کن ترک کنم. کمکش کردم اما دوام نياورد. پشيمان است. اما نمي تواند. هرچه درمي آورد خرج خودش مي کند.»نگاهش را به زمين مي دوزد؛ «تنها آرزويم اين است که شوهرم اعتياد را کنار بگذارد تا بتوانم مثل گذشته به او تکيه کنم.»

الهام که مي آيد مريم هنوز چشم هايش خيس است. هنوز دارد از حسرت هايش مي گويد؛ «دلم مي خواهد با هم برويم مهماني. شب که مي روم خانه بفهمد در روز چه کشيده ام. بگويد خسته نباشي.»

- دوستش داري.

- «قبلاً داشتم.»

الهام فوراً مي گويد؛ «هيچ کدام از دستفروش ها شوهرهايشان را دوست ندارند. يا معتادند يا زن دوم دارند يا ترک شان کرده اند.»

- هيچ کدام؟

- «خب نه، بعضي ها هم اصلاً شوهر ندارند. بيوه اند يا دانشجو هستند و براي شهريه دانشگاه يا خرج خانه شان دستفروشي مي کنند.» و قول مي دهد دانشجوهاي دستفروش را نشانم بدهد.

«نهصد توماني» مغازه کوچک و تاريکي است که دو ميز به زحمت در آن جا شده اند. کاشي هاي ديوار از چرک به خاکستري مي زند. پسر نوجواني که پيشبندش بيشتر از آنکه سفيد باشد، لکه هاي قرمز، زرد و قهوه يي دارد، ساندويچ ها را توي يک سيني جلويمان مي گذارد. کف سيني سس و خرده هاي نان ساندويچ مشتري هاي قبلي چسبيده است. الهام به ساندويچش گاز مي زند؛ «نمي توانيم هر روز بيرون غذا بخوريم. شب ها هم که ديگر رمقي براي آشپزي نداريم. بعضي روزها اصلاً ناهار نمي خوريم.»

---

خيلي زود دستفروش هاي دانشجو را پيدا مي کنيم. الهام و مريم مي دانند آنها کدام خط کار مي کنند و در چه ايستگاه هايي پياده مي شوند.

الهه و آزاده دوقلو هستند. در دانشگاه هاي همين شهر درس مي خوانند. وقتي جنس هايشان را بالاي دست مي گيرند تا مسافرها در ازدحام جمعيت آنها را ببينند و بخرند به هيچ چيز نمي انديشند جز شهريه دانشگاه شان. هيچ قطاري را از دست نمي دهند چون سه روز هفته کلاس مي روند و فرصت زيادي براي فروش اجناس شان ندارند.

وقتي سوال مي پرسم، هر دو با هم جواب مي دهند. همه جمله هايشان هم با «ما» شروع مي شود.

آزاده مريض است و مدام سرفه مي کند؛ «مال سرب مترو است.»

«توي مترو نشسته بوديم و داشتيم فکر مي کرديم براي شهريه ترم بعد از کجا پول بياوريم که دستفروش ها را ديديم. فرداي آن روز يک جين لباس زير خريديم. وقتي آنها را فروختيم، بيشتر جنس آورديم.»

مادر و يک برادر دارند. شيرازه خانواده شان سال ها پيش با رفتن پدر از هم گسسته است؛ «پدرمان دامداري دارد. وضعش خوب است اما خرج ما را نمي دهد.» برادرشان با ماشين مسافرکشي مي کند. الهه مي گويد؛ «زياد کار نمي کند. اگر هم بکند خرج ما را نمي دهد. پول هايش مال خودش است» و آزاده ادامه مي دهد؛ «اينها اصلاً مهم نيست. خيلي ها آرزو دارند بيايند دانشگاه اما نمي توانند. اما ما با سعي خودمان آمديم.»

چه فرقي مي کند چه کسي توي مترو باشد، همکلاسي شان باشد يا نه. توي دانشگاه آنها را ديده باشد يا نه. عادت کرده اند به ديدن آشنا؛ «مگر همکلاسي مان نديد؟ به روي خودمان نياورديم که مي شناسيمش.»

کار را عار نمي دانند. از اينکه دست شان توي جيب خودشان است، راضي هستند؛ «توي شرايط بدي بوديم. خدا را شکر مي کنيم که اين راه را پيش پايمان گذاشت.»

مي گويند؛ «به آرزوهايمان پشت کرده ايم.»، «نه حسرت رانندگي داريم و نه حسرت شنا. دلمان گوشي«پي وان» هم نمي خواهد. همين لباس ها خوب است. کفش هايمان را هم مراقبت مي کنيم تا زود به زود خراب نشوند.»

از تصميم شان براي ازدواج که مي پرسم گوشه لب هاي الهه رو به پايين مي رود و چشمانش پر از اشک مي شود. فقط چند ثانيه بعد آزاده هم مي زند زير گريه. به خواهرش نگاه مي کند؛ «اگر بهش گفته باشد ما تو مترو کار مي کنيم؟»

خواستگار دارد. همين ديروز با برادرشان صحبت کرده است. الهه مي گويد؛ «برادرم اخلاق ندارد. بهش فحش داد. نمي داند که خواستگاري با مزاحمت فرق مي کند.» آزاده ادامه مي دهد؛ «خسته شده ايم از امر و نهي هايش. مثل مرد کار مي کنيم و خرج خانه مي دهيم آن وقت او فقط به لباس هايمان گير مي دهد.» الهام ماسکش را از جلوي صورتش برمي دارد. پوزخند مي زند؛ «شما که يک تار موي تان هم ديده نمي شود.»

الهام و مريم مي روند؛ دو زن دستفروش که درهاي قطار پشت سرشان بسته مي شود. هر دري که بسته مي شود، پشتش رويايي است؛ روياهايي که پشت درهاي بسته قطار حبس مي شوند. هر قطاري که راه مي افتد، آرزوهاي فراموش شده اين زنان را با خودش به تونل هاي تنگ و تاريک مي برد. مسافرهاي خسته عجله دارند. با شتاب از پله ها بالا مي آيند و هواي تازه را نفس مي کشند. آرزوها اما سرگردانند بين ايستگاه ها.

مريم نظري

منبع:اعتماد

نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدید ها
طراحی و تولید: "ایران سامانه"