|
مولانا به ناگاه ايستاد. دستها را بالا برد. پاي راستش را كمي بالا آورد و روي پاي ديگرش چرخي زد. سرش را به سوي آسمان برد. بلند گفت: حق حق انا الحق... ياران از مراد خويش پيروي كردند. هر يك چرخي ميزدند و ميگفتند: حق... مولانا ميچرخيد. ميايستاد. پاي ميكوفت و دوباره ميچرخيد. ميرقصيد...
روز به نيمه رسيده بود. سايهها كوتاه شده بود و جايي نبود براي آرميدن و دوري از تيزي آفتاب ظهر. در بازار زركوبان قونيه صدايي نبود مگر صداي كوبيدن بر زر. صلاحالدين پير بر در حجرهاش نشسته بود. گروهي از اهل حق از ميان بازار ميگذشتند. صلاحالدين زركوب از دور مولايش را ديد كه به سمت حجره او پيش ميآيد و عده كثيري همراهش هستند. آرام نشست و محو تماشاي مولانا و مريدان شد. صداي بازار زركوبان در گوش مولانا ميپيچيد. تق تق تتق تق ... تق تق تتق تق...
مولانا زمزمه كرد: حق حق انا الحق... حق حق انا الحق... و باز زركوبان ميكوبيدند: تق تق تتق تق... مولانا به ناگاه ايستاد. دستها را بالا برد. پاي راستش را كمي بالا آورد و روي پاي ديگرش چرخي زد. سرش را به سوي آسمان برد. بلند گفت: حق حق انا الحق... ياران از مراد خويش پيروي كردند. هر يك چرخي ميزدند و ميگفتند: حق... مولانا ميچرخيد. ميايستاد. پاي ميكوفت و دوباره ميچرخيد. ميرقصيد...
جماعت بازار مات و مبهوت نظارهگر شدند. زركوبان از كوبيدن بازايستادند. صلاحالدين زركوب به كارگران دستور داد: بكوبيد. ملالي از خراب شدن زرها نيست. بكوبيد تا آن هنگام كه مولانا با صداي كوبيدن شما ميرقصد. كارگران صلاحالدين كوبيدند. تق تق تتق تق ...
مولانا عرق ميريخت. ميخواند با صداي بلند: حق حق انا الحق... هين سخن تازه بگو ... تا دو جهان تازه شود...
مريدي دف بدست گرفت و نواخت. صلاحالدين از زمين برخواست. به ميان ياران رفت و رقص را آغاز كرد. مولانا ميچرخيد. صلاحالدين ميچرخيد. بازار ميچرخيد و صداي حي الله از دهانها بيرون ميريخت. پايكوبي ادامه داشت و صداي زركوبان بازار قونيه همراه نواي دف، سماع كنندگان را به شور وا ميداشت. سماع تا غروب ادامه يافت. مولانا و صلاحالدين و ديگر مريدان سرمست از سماع ِ راست، راه خروج بازار را پيش گرفتند. زركوبان ماندند و زرهاي پاره و سكوت...