بازیگران امروز رنگیاند. چشمان خوشگل دارند و چهرههای زیباتری هم دارند. سینماروهای جدید ما به دنبال رنگ و روشنی هستند. آنموقع کارگردانان سعی میکردند مسائل حاد اجتماعی را مطرح کنند و ما هم بازیگران همان فیلمها بودیم. الان بیشتر در فیلمها مشکلات خانوادگی گذرا مطرح است. انگار مسائل اجتماعی وجود ندارند.
آدمیزاد قشنگه! من هم قشنگام. با این که جزو قشنگها نیستم! این قسمتی از منولوگ میخ کوب کنندهای بود که از مهدی هاشمی در نمایش کرگدن شنیده میشد و بسیار هم به دل همه تماشاگران مینشست.
مهدی هاشمی از آن دسته بازیگرانی است که همیشه با چهرهاش آرامشی خاص را به تماشاگر منتقل میکند. بازیگری در خون اوست. هیچ وقت هم فراز و فرود خاصی نداشته و روند کاری مشخصی را پیموده است.
اما این روزها به واسطه بازی درخشاناش در سریال (روزگار قریب، توانست بار دیگر نه تنها نظر منتقدان، که نظر میلیونها ایرانی را به سوی خود جلب کند، نقشی که حتی لحظاتی از زندگی او را تحت شعاع قرار داده بود. او به رانندگی کامیون علاقهمند است و همیشه آرزوی این را داشته تا بتواند پشت رل کامیون بنشیند.
ورزش هم از علاقههای همیشگی مهدی هاشمی بوده؛ هفتهای یکی ـ دو روز، ساعتی را در باشگاههای ورزشی میگذراند؛ به خاطر همین هم سرحال و شاد مانده است. البته نباید بازی در تئاتر را هم برای این شادابی او نادیده گرفت.
مهدی هاشمی زندگی رویایی و عاشقانهای هم با همسر بازیگرش، گلاب آدینه دارد. او معتقد است که زوجهای قدیمی سینما در رابطهشان موفقتر از زوجهای جدید هستند. ما هم هرگز حرکت خارق العادهای که گلاب آدینه، هنگام دریافت جایزهاش از مهدی هاشمی، در جشن چهارم خانه سینما انجام داد را از خاطر نخواهیم برد.
به گزارش جهان این بازیگر توانای کشور در گفت و گو با دوهفته نامه زندگی ایده آل به بیان دیدگاه ودلمشغولی هایش پرداخته که زیباست. بخشی از آن در ادامه می آید.
کمی پول داشته باشم،حل است
من اگر در این چند دورهای که بازی کردم، مطرح نمیشدم، باز هم راضی بودم. در کل از این که نفس میکشم و راه میروم، حالام خوب است؛ به شرط آنکه کمی پول داشتم باشم. کمی پول داشتن باعث میشود که آدم به کار و حرکت بپردازد. (کمی) یعنی آن قدر که آدم بتواند گذران عمر کند و به علایقاش پاسخ دهد.
شوق پیچ های جاده چالوس
ورزش یکی از اولویتهای زندگی من است. وقتی از من میپرسند که دز زندگی به چه چیزی خیلی اهمیت میدهم، آن بالا را نشان میدهم و بعد میگویم بالاتر از همه ورزش و بعد انضباط در خوردن و بعد باقی مسائل.... همین باعث میشود که آدم اگر کاری هم نمیکند، قوی روی پاهایش بایستد و اعتماد به نفس داشته باشد. یکی از علایق من این است که ماشین را بردارم و تنها در جادهها برای خودم سفر کنم. تابستان گذشته سریال (کاراگاهان) در اواخر تیرماه تمام شده بود که 2-3 ماه تا این تئاتر زمان داشتم. هرچند که بخشهایی از کار (دکتر قریب) مانده بود. در این 2-3 ماهه کارم این بود که به طرف جنگلهای بالای مرزن آباد سفر کنم. این شوق پیچیدن پیچهای جاده چالوس، در تنهای، خودش یکی زندگی و کار است.
آرزو داشتم راننده کامیون شوم
من در هنر آزادی میدیدم و تصور نمیکردم در مشاغل دیگر خیلی دوام بیاورم. در مشاغل آزاد هم این امر بود؛ مثل رانندگی کامیون که فقط خودم بودم و خودم. این شغل را دوست داشتم. بیکاری هم یکی از آنها بود، این که پول داشته باشم و دنیا را بگردم. هنوز هم این آرزو را دارم.
بیکاری باعث میشود که فرصت پیدا کنم و زندگی را ببینم. من حتی بازیهای خودم را هم گاهی نمیتوانم ببینم. وقتی از من میپرسند (کرگدن چطور بود؟) میگویم (نمیدانم، من در آن بازی میکنم!).
هنر بدون رنج نمی شود
به هر حال در هنر، انسان باید از رنج عبور کند. من مصاحبه با نویسنده بزرگی را خواندم که نوشته بود فلان زمان را با اشک نوشته است. آفرینش هنر مثل زاییدن است و رنج دارد. بیرنج هیچ چیز آفریده نمیشود.
میخواهم بهترین کارم را بازی کنم
یکی دو فیلم زیر متوسط دارم که از کارهای بد من است. اگر اسم ببرم آن کارگردان رنجیده می شود. من آن کار را به خاطر حضور پول یا هر چیز دیگری انجام دادم و حالا نمیخواهم ناراحتی ایجاد کنم. ولی میان بهترینهایم، فیلم ـ تئاتر (مرگ یزد گرد) جایگاه ویژهای برایم دارد. فیلم (ناصرالدین شاه آکتور سینما) هم به دلیل خاص بودن آن فیلم و در اوج بودن کارگرداناش دوست داشتنی است.
فیلم (همسر) هم به دلیل نو بودن سوژهاش و بازیگر خوبی که در مقابل من بازی میکرد بهترین کار سینمایی کارگرداناش بود.... فیلم (معجزه خنده) هم همین حالت را دارد و (زرد قناری) و (خارج از محدوده) که با خانم بنی اعتماد کار کردم... و دو فیلم با یک بلیط که با دوست قدیمیام بازی کردم. نمیتوانم بین اینها بهترین را انتخاب کنم و همان جواب کلیشهای را میدهم که هنوز بهترین فیلمام را بازی نکردهام و امیدوارم پیش بیاید.همین زمستان قراراست یک نقش استثنایی در کردستان بازی کنم.
در تئاتر مثل یک فوتبالیست احساس جوانی می کنم
مثلاً من برای خودم قرار گذاشته بودم که امسال پاییز را به جایی بالای مرزن آباد به نام (تویر) بروم جایی است به موازات کلاردشت اما بکرتر.
میخواستم ببینم پاییز آنجا چه رنگی است؛ چرا که ما پاییز را فقط از زبان برخی از شعرا شنیدهایم و میدانیم پر از رنگ است و سلطان رنگهاست. پاییز یک قدم بعدش زمستان است و مرگ.
این خداحافظی با برگها، این همه وفور رنگ، چرخش بادها زندگی است. فکر میکنم پدران و اجداد ما که کاری جز شکار نداشتند، طبیعت آنها را حسابی مشغول میکرده. مثلاً بهار؛ ما آن قدر کار داریم که اصلاً متوجه نمیشویم بهار کی آمد و کی رفت! تابستان کی آمد و کی رفت....
دوست داشتم دوماهی به آنجا بروم که تئاتر (کرگدن) پیش آمد. خیلی مقاومت کردم که بیشتر در آنجا باشم تا در تئاتر . اما روی ترغیب دوستان، که میگفتند الان وقت تئاتر است، آمدم و الان بسیار خوشحالام. نه اینکه سینما آدم را تنبل کند، اما در تئاتر احساس میکنم که بدنام عین یک فوتبالیست دارد فعالیت میکند و عرقام در میآید.
احساس میکنم بعد از تئاتر ریههایم را مثل بادکنک باد کردهاند و باز شده؛ احساس میکنم جوان شدهام.
کارگردان خوب میخواهیم
ما امروز بیشتر شبیه بازیگران جهانی هستیم. نمیتوانم اسم ببرم؛ یک نفر را که اسم ببریم، 9 نفر جا میمانند. ما بازیگران خوب زیادی داریم، اما قبل از بازیگران خوب، احتیاج به کارگردانان خوب داریم.
بزرگترین ماها هم در فیلم بد نمیتواند خوب باشد. این کارگردان است که اگر فضای درستی به وجود بیاورد، بازیگر در جای درستی قرار میگیرد و میتواند بهترین جلوه خودش را به نمایش بگذارد.
زوجهای قدیمی کمتر مشکل دارند
سینما طوری است که بخاطر سفرهایی که آدم دارد به خصوص اگر همسر آدم کار دیگری داشته باشد، خود به خود جدایی پیش میآورد. نقش هم آدم را میبرد و آدم گاه میبیند که خودش اینجاست و طرفاش یک جای دیگر. این جدایی نه حتماً با دعوا و مرافعه بلکه به شکلی طبیعی اتفاق میافتد.
اگر ستارهها ازدواج نکنند، مشکلات خاص خودشان را دارند و اگر هم ازدواج کنند، باز مشکل دارند. زندگی بازیگران چون نوعی جدایی جغرافیایی به وجود میآورد، به دنبال آن جدایی زناشویی هم پیش میآید؛ این خیلی غیر طبیعی نیست.
آنهایی که میمانند، و دوام میآورند شاید آدمهای با پرواتری باشند. من و گلاب یک زوج قدیمی هستیم و قدیمیها هم کمتر دچار این مشکلات میشوند. احترام متقابل حرف اول را در تداوم زندگی مشترک میزند. قدیمیها عواطف دیگری نسبت به جوانان امروز داشتند.
در خانوادههای سنتی و مذهبی که اطراف زوج جوان را خانوادهها میپوشاندند، حضور آنها اجازه جدایی را نمیداد. در مورد ما این طور نیست. من فکر میکنم که قدیمیام اما اعتقاد دارم که سینما خاصیتی دارد که این جداییها در آن طبیعی است. خاصیت این حرفه است و من کسی را سرزنش نمیکنم.
اولین طبابتی که کردم
پزشکان خیلی سعی میکنند با بچهها ملایم باشند و رفتار پزشکان جوری است که ترس بچهها به مرور میریزد. این شگردی است که همه پزشکان متخصص اطفال دارند. در ده دوردستی برای ضبط بخشهایی از سریال رفته بودیم. قسمتهای زیادی از سریال پخش شده بود...
پیر زنی آمد و دردش را به من گفت. پزشکی کنار من بود، یواشکی از او کمک خواستم و او به من گفت و من هم نسخهای برایش نوشتم و به او دادم و برای اولین بار طبابت کردم!
مسائل اجتماعی فراموش شده اند
دهه 60 سالهای جنگ، بلا تکلیفی، گرفتاری و مهاجرت بود. خیلی از همکاران من در آن دوران کشور را ترک کردند، چرا که آینده کاریشان روشن نبود. در ده سال گذشته اما جو کشور به شکلی بوده که مجلات رنگی زیادی چاپ شدهاند و خوب اینها خواراک میخواهند و خوراک آنها همین ستارههاست. بازیگران امروز رنگیاند.
چشمان خوشگل دارند و چهرههای زیباتری هم دارند. سینماروهای جدید ما به دنبال رنگ و روشنی هستند. آنموقع کارگردانان سعی میکردند مسائل حاد اجتماعی را مطرح کنند و ما هم بازیگران همان فیلمها بودیم. الان بیشتر در فیلمها مشکلات خانوادگی گذرا مطرح است. انگار مسائل اجتماعی وجود ندارند.
دکتر قریب را نمی شناختم
نقش "دکتر قریب" را کارگردان از قبل برای من تشخیص داد؛چرا که فیلم نامه مدونی در کار نبود و همه چیز در ذهن کارگردان بود.من خیلی کم در مورد دکتر قریب می دانستم.فقط می دانستم که دکتر انسان دوستی بوده، تخصص اش کودکان بوده و خیابانی هم به نام اش هست.
چون می دانستم سریال "دکترقریب"دیده خواهد شد سعی می کردم که خستگی را نا دیده بگیرم.من 3 ماه قرارداد داشتم اما تبدیل به دو سال و نیم شد.در این ایام پیشنهادات سینمایی داشتم اما نمی توانستم به آنها برسم.این غیبت سوال برانگیز بود اما وقتی سریال پخش شد،مردم متوجه شدند که در آن مقطع کجا بوده ام.