کد خبر: ۹۱۵۰۱
تاریخ انتشار: ۱۰:۲۶ - ۱۲ آذر ۱۳۸۸
جام جم آنلاين: روايت اول، كهريزك: او چشم نداشت و عاشق صداي زن شده بود. زن هم چوب زير بغل داشت و عاشق چشم‌هاي درشت و پر نور مرد بود كه نمي‌ديدند.

هر دو عاشق بودند و من مهمان خانه شان. خانه‌شان، يكي از خانه‌هاي نقلي كهريزك بود كه وقت ورود عصاي سپيد مرد را تكيه داده به نرده‌هايش ديده بودم. مرد در كهريزك خط بريل درس مي‌داد و زن خانه را پر از گل‌هاي چيني كرده بود.

مرد عاشق صداي زن بود و زن عاشق آن چشم‌ها كه نمي‌ديدند اما بهتر از همه چشم‌هاي بيناي دنيا، تماشايش مي‌كردند. مرد گفت: «تازه آمده بودم اينجا، كه صدايش را شنيدم، داشت كتاب مي‌خواند و من عاشق صدايش شدم.» زن گفت: «عاشق غرورش شدم كه مي‌خواست ثابت كند خودش از عهده همه كارهايش بر‌مي‌آيد.» هر دو معلول بودند و خوشبخت، آن قدر خوشبخت كه به سادگي زندگي‌شان در آن خانه غرق در گل‌هاي پژمرده نشدني غبطه خوردم. خوشبختي، گاهي وقت‌ها، با عينك دودي و عصاي زير بغل مي‌آيد.

روايت دوم،‌ شبستان: الهه، چشم‌هاي عسلي روشني دارد كه ممكن نيست يكبار آنها را ببيني و دلت براي دوباره ديدنشان تنگ نشود. در خيابان، روي صندلي چرخدار منتظر مادرش بود كه از مغازه برگردد و همين كه فهميد خبرنگارم اصرار كرد از معلولان گزارش بنويسم. گفتم: «همه نوشتني‌ها را نوشته‌ام. دوباره از مناسب‌سازي و مسكن و اشتغال معلولان بگويم؟ گفته‌ام»! تلخ خنديد: «خب دوباره بنويس، آن قدر كه دست كم مسجد‌ها را مناسب‌سازي كنند تا ما هم بتوانيم شب احيا را در مسجد بگذرانيم.»

براي الهه خوش‌ترين لحظه زندگي‌‌اش زماني است كه دو سه دختر ناشناس، صندلي چرخدارش را بلند كردند، از پله‌هاي مسجد بالايش بردند و بعد كمكش كردند در شبستان بنشيند و جوشن كبير بخواند. خوشبختي گاهي وقت‌ها در شبستان مسجدي، چشم انتظار تو و دعاي جوشن كبيرت ايستاده است.

روايت سوم، بلوار كشاورز: آنها هميشه حوالي ساعت 7 6 عصر، دو نفري با هم از بلوار كشاورز مي‌گذرند و امكان ندارد ببينمشان و چند لحظه‌اي در آرامش شان شريك نشوم. بابا، پيرمرد لاغر و كوتاه قدي است با عينك ته استكاني و كتي قهوه‌اي و كهنه. رضا، پسري 22 21 ساله است با چشم‌هاي كشيده و انگشت‌هاي كوتاه و سري كه گرد نيست، چيزي است شبيه به مكعبي با گوشه‌هاي فرسوده و علائم جسمي ديگري كه مجموعه‌شان باعث مي‌شود پزشكان به رضا بگويند: «نمونه‌اي از سندرم داون»

بابا براي رضا در راهپيمايي‌هاي دم غروب‌شان از همه چيز حرف مي‌زند و رضا گوش مي‌كند و گاهي با لكنت چند كلمه‌اي از روزش براي بابا مي‌گويد. بابا طوري دست رضا را مي‌گيرد كه انگار بدون او نمي‌تواند راه برود. رضا طوري دست بابا را مي‌گيرد كه انگار اگر رهايش كند باد بابا را با خود مي‌برد. بابا و رضا خوشبختند، خوشبختي گاهي وقت‌ها در گرمي دست‌هاي آدم‌هايي است كه با هم در امتداد خياباني بلند قدم مي‌زنند و در خوش و ناخوش زندگي با هم شريك مي‌شوند، حتي اگر زبان هم را نفهمند.

روايت آخر، خوشبختي: خوشبختي مهمان ناخوانده‌اي است كه نه عصا و عينك دودي مانعش مي‌شود، نه صندلي چرخدار و نه سندرم داون. گاهي وقت‌ها، صاحبان عصا‌ها و عينك‌هاي دودي و صندلي‌هاي چرخدار و سر‌هاي مكعب شكل از ما خوشبخت‌ترند شايد چون نداشته‌هاي‌شان كه ما به داشتن‌شان عادت كرده‌ايم باعث شده است، زندگي را بهتر از ما زير زبانشان مزه مزه كنند.
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"