زمستان انگاردرست پشت دیوارهای آن خانه بزرگ کز کره بود . دانه های ریز برف روی گونه های سرخ "گوهر "؛ زن خانه لیز می خورد . بی شک هیچ کس نمی دانست درانباری خانه " گوهر " و همسرش "کوروش"سری را بریده و تنه اش را قطعه قطعه کرده اند ودریایی از خون جاری شده است ...
"گوهر"آن روز مثل همیشه ساعت 4 صبح از رخت خواب جهید و به سمت آشپزخانه رفت . شب های زیادی بود که خوابش نمی برد . عکس های عروسی اش را یواشکی و در همین ساعات اولیه صبح پاره کرده بود تابرای همیشه خاطرات10 سال زندگی مشترک را مدفون کند .
وقتی ازدواج کرد فقط 17 سال داشت ، دلش می خواست درس بخواند و دانشگاه برود و معلم بشود . پدرش گفت : " دختر که 15 سالش گذشت باید برود خانه شوهر .شوهرت دلش خواست درس می خوانی ، نخواست نمی خوانی ! "
کورش ، 10 سال از گوهر بزرگتر بود . در دفتر املاک پدرش کار می کرد ودر همان دوره شش کلاس سواد داشت . عروسی به سرعت اتفاق افتاد . اتفاقا در زمستانی که آن ها ازدواج کردند کولاک و یخ بندان بر تن شهر غالب شده بود .
پدران گوهرو کورش از قدیم یارغار هم به شمار می رفتند . خانه ای که برایشان محیا شد بسیار بزرگتر از خانه یک زوج جوان بود . می شد 14 تا بچه را بی آن که غصه جا داشته باشند در خانه بزرگ کرد و همین شد که خانواده ها پا در یک کفش کردند که زودتر بچه بیاورید .
همیشه چیزی ته دل "گوهر " بود شبیه به طغیانی از دل شوره و اضطراب . عاشق نبود .می دانست که کورش به اندازه یک ارزن دوستش ندارد و فقط برای دل خوش کنک پدرش با او پیمان زناشویی بسته است ، پیمانی که پیمان نبود ...
"گوهر" یکی یک دانه بود و کورش 3 برادر ریز و درشت داشت که خارج از کشور زندگی می کردند .
مادر گوهر همان سال اول ازدواجشان میان مرگ و زندگی آن قدر دست و پا زد تا آخر سرطان غلبه کرد و او را برای همیشه از گوهر گرفت .
گوهر همین طور به تکه پاره های عکس های عروسی ماتش برده بود .درلباس سپید هم هیچ لبخندی در نگاهش نبود ...همیشه دلش می خواست خواهری داشته باشد و برایش از کثافت کاری های کوروش بگوید ، اما نداشت . نه برادری ، نه دوستی ، نه مادری ، پدر را هم که اصلا حرفش را نزن . یک وقت هایی فکر می کرد که چقدر اشتراک آلوده وجود دارد بین پدرانشان و کوروش .
آن شب تمام روزهای رفته مثل خوره روحش را می بلعید .سال اول ازدواج "گلناز " و سال دوم پسرشان "کیان " به دنیا آمدند . حالا بچه ها هشت ساله و نه ساله بودند . وقتی گوهر ، گلناز راحامله بود یواشکی ودرلحظه های غیبت کوروش درس می خواند و قبل از به دنیا آمدن دخترکش خبردارشد که در دانشگاه قبول شده است.
جرأت نداشت موضوع را به کورش و یا پدرش بگوید . به سختی در دانشگاه ثبت نام کرد . شب های امتحان متن های درسی را در قطعه های کوچک کاغذ می نوشت وبا خود به حمام می برد و یواشکی می خواند ، سخت درس خواندن به او آموخته بود که تحصیل را بیشتر از جانش دوست بدارد . اما دلش هیچ خوش نبود .
کوروش بالاخره فهمید که زنش درس می خوانداما برخلاف تصور گوهر اصلا برایش مهم نبود و هیچ واکنشی نشان نداد ، فقط به گوهر هشدار داد که درتر و خشک کردن بچه ها نباید کوچکترین اختلالی پیش بیاید .
گوهر می دانست که آن حرف هایش هم بهانه ای بیش برای آزردن او نیست چون کوروش کودکانش را اصلا دوست نمی داشت . بچه ها حسرت یک لبخندو یک در اغوش کشیدن سیر پدرشان را در دل داشتند ، طوری برای خانه خرجی می گذاشت که گویی صدقه سری می دهد . همه لحظه ها به تلخی می گذشت .
در یکی از روزهایی که کیان سه سال و گلنازچهارسال داشت اتفاقی افتاد که "بزرگترین صخره های روح گوهر را به لرزه انداخت . " مدتی بود که علاوه بر بد اخلاقی های کوروش و بوی گند مشروب و سیگارشبانه اش ، بوی عطری زنانه با لباس هایش می آمیخت .
کم کم پای آن زن به زندگی خانوادگی شان باز شد . زنی به نام مهتاب که شوهر و یک پسربچه سه ساله به نام بنیامین داشت .
گوهر روزهای اول مدام از کورش می پرسید این زن سر و کله اش از کجا پیدا شد ه و او هیچ جواب درستی به او نمی داد . می گفت با شوهرش همکارم و مدتی است که به سفر رفته .
عمق نگاه های مهتاب و کوروش آتش به جان گوهر می زد . تا قبل از آن کوروش کمتر با خانواده به سفر می رفت اما چون می خواست گوهرسپربلایشان باشد دست او و بچه ها را می گرفت و با هم به شهرهای مختلف می رفتند . روح سرگردان گوهرزیر چکمه های حقارت له می شد . گلناز و کیان بزرگ تر می شدند وشاهد چشمان تر مادر بودند .
گوهرآن قدر حالش بد بود که دیگر درس و دانشگاه را رها کرد .فقط می خواست دو دستی بچه هایش را نگاه دارد . دل خوش بود که گلنازرا عروس می کند و برای کیان زن می گیرد و همه این روزهای بد فراموشش می شود .
عکس های پاره عروسی را نگاه می کرد و می گریست . یادش می آمد در مسافرت های ناخواسته شان با مهتاب وفرزندش ، کوروش مدام به آن زن غریبه شوهر دار توجه می کرد وپی در پی از او عکس می گرفت . گاه چنان غرق شادی و خنده می شدند که حضور او را از یاد می بردند .
دردایره بزرگ آن خانه به ظاهر مشترک شعاعی به وسعت یک اندوه تلخ لانه داشت .گوهر بی سبب دست و پا می زد چون تنهای تنها بود . از آن اراده آهنین هیچ نمانده بود به جز یک روح و جسم فرسوده .
عقلش کار نمی کرد . درست و غلط را از هم تشخیص نمی داد . بعد ها فهمیدشوهر مهتاب بدون اینکه از هم جدا شوند او را ترک کرده و آن زن خانه ای دارد که با فرزندش در آن زندگی می کند . کوروش تنها دوست او نبود . عشوه گریهای مهتاب منحصر به کوروش نبود ، اما چون او بیشتر از بقیه برایشان پول خرج می کرد سعی داشت درتمام زندگی اش نفوذ کند .
پدر گوهر، پیرشدن دخترکش را می دید و به روی خود نمی آورد . گوهر ، طعم تلخ خیانت را آن روزی چشید که با چشمان خود مهتاب و کورورش را در خانه تنها دید ... گوهر با خود عهد بست که این خیانت را بی پاسخ نگذارد .
کشوی کابینت را باز کرد .از مدت هاپیش یک چیزی را لابه لای دستمال های سفره و درانتهایی ترین کشوپنهان کرده بود . شب ها خواب به چشمانش نمی آمد .عکس های پاره عروسی با او حرف می زدند . عکس های گلناز و کیان . تمام سقف آشپزخانه به دور سرش چرخید .
به ساعت نگاه کرد . پنج دقیقه از ساعت 4 گذشته بود ."تیک تیک ساعت برایش هیچ نداشت جز این که از دست رفتن خیلی چیزها را به او اعلام کند . "
یک روز وقتی کیان را به مدرسه رساند سوار یک ماشین قشنگ شد .کوروش هیچ وقت زیبایی هایش را ندیده بود و چشم های هرزه اش به دنبال هر زن و دختری بود به جز او .
راننده جوان سرحرف را باز کرد . ازآینه جلو محو تماشای گوهر شد. وقتی سن و سالش را پرسید و فهمید شوهر و دو بچه دارد بازهم به تعریف ادامه داد . گوهر قصد عاشقی نداشت فقط به دنبال همدستی قدرتمند می گشت .
ازآشنایی گوهر وحمید سه ماه می گذشت و گوهر به او وعده داد تنها در صورت همدستی با او می توانند دوستی بلند مدت و عمیقی با هم داشتند اما در دل چنین قصدی نداشت وفقط به دنبال انتقام بود .
عکس های پاره عروسی را به گوشه ای انداخت واز نگاه کردن به آن ها منصرف شد . چشم های خیسش را پاک کرد . باید تا ساعت 7 صبح منتظر می ماند .کوروش شب گذشته مست به خانه آمده و در خواب عمیقی فرورفته بود . می دانست که حالا حالا ها بیدارنمی شود .
بچه ها را ساعت 7 صبح بیدارکرد . از پنجره به دانه های برف خیره شد و با این که دلش نمی خواست گلناز و کیان در آن سرما بیرون بروند به آن ها گفت بروند نان سنگک بخرند .
زیاد وقت نداشت . صدای رفتن بچه ها و بسته شدن دررا که شنید کشوی کابینت را باز کرد . دستمال سفره ها را کنار زد و از انتهایی ترین نقطه کشو چکش را بیرون آورد . چند بار روی کله گوسفند ضربه زدن به یک سر را تمرین کرده بود .
دانه های ریز برف محکم به پنجره آشپزخانه می خوردند . گوهرچکش را برداشت . بالا سر کوروش رفت . صدای خر و پفش می آمد .چهره آن زن غریبه و صدای وحشیانه خنده هایش در گوشش پیچید . هیچ تصویر زیبایی از آن خانه بزرگ و زندگی با آن مرد نداشت . قلبش همچون سنگ سنگین شده بود .. چکش را محکم برسر کوروش زد و مرد جا به جا مرد ... و بوی خون آمد !
چند دقيقه بعد از ساعت 7 ، حمید در حیاط خانه کنار انباری ایستاده بود . بچه ها هنوز در صف نانوایی بودند و قرار بود پنیر و مقداری خرت و پرت دیگر هم بخرند . گوهرقدرت جابه جایی جسد را نداشت و فقط از حمید خواست به داخل خانه بیایدو جنازه در پتوپیچیده شده کوروش را به انباری گوشه حیاط منتقل کنند .
حمید باور نمی کرد گوهر مهربان آدم کشته باشد . اما به وعده های زن که می اندیشید خود را دلداری می دادو می گفت اتفاقی برای ما نخواهد افتاد . قرار بود جسد کاملا سر به نیست شود . اول گوهرسرشوهرش را برید . بعد همین طور که لحظه تنهایی او و مهتاب را به یادمی آورد با قدرتی بیشتر تمام تنش را تکه تکه کرد .
گوهر در آشپزخانه برای بچه ها یادداشت گذاشته بود که نان سنگک ها را با پنیر و چای بخورید و زود به مدرسه بروید . مدتی بود که برای بچه ها سرویس رفت و آمد گرفته بود و خیالش از این بابت راحت بود .
بعد از رفتن بچه ها ، تکه های جسد را در گونی و پلاستیک انداختند و در جاده ای در دوردست به آتش کشاندند .
بعد از ناپدید شدن کوروش با پیگیری پدران مقتول و قاتل جستجو برای پیداکردنش اغاز شد. حمید بعد از آن حادثه افسردگی شدید گرفت و به گوهر گفت دیگر نمی خواهد با او ازدواج كند ، اما گوهر راضی به نظر می رسید .
شش ماه بعد درپزشکی قانونی و در بررسی تکه ای از جسد سوخته کوروش تنها فامیلی کوروش در کارت شناسایی اش کشف شد . بعد از تحقیقات پلیس گوهر دستگیرو به قتل اعتراف کرد . همان موقع ماموران سراغ حمید رفتند و گوهر دید که حمید ناباورانه و بر اثر فشار روحی ارتکاب قتل را برعهده گرفته است .
اما با تحقیقات دقیق تر درنهایت گوهر مجرم شناخته شده و به قصاص محکوم شد .
حالا 22 سال از آن ماجرا می گذرد . درتمام این سال ها کسی از مهتاب و سرنوشت او اطلاعی ندارد و فقط در همان سال ها مشخص شد که بخش مهمی از دارایی کوروش دراختیار مهتاب قرار گرفته و به خارج از کشور رفته است .
گلناز و کیان بعد از حادثه به پدرکوروش و سپرده شدند و بدون پدر و مادررشدکردندو تحت معالجات روانپزشکی هستند . و هنوز زمستان پشت دیوارهای آن خانه خیلی بزرگ کز کرده است ، و بهار و تابستان سبز و نارنجی برگ ریز برای اهالی باقی مانده معنایی ندارد. مزار کوروش و گوهر زیر چند متر برف انگار مدفون شده از این جا تا بی نهایت ...