کد خبر: ۱۳۱۴۷۶
تاریخ انتشار: ۰۹:۰۱ - ۱۱ دی ۱۳۸۹
فارس: شهيد «غلامرضا صالحي» از فرماندهان گمنام دفاع هشت ساله ما است.آخرين سمت او قائم مقام لشكر 27 محمد رسول الله بود. او طي سال هاي حضورش در جبهه، هر روز خاطرات خود را يادداشت مي‌كرد كه امروز از منابع ناب جنگي ما است.

*اشاره

«غلامرضا صالحي» از فرماندهان گمنام دفاع هشت ساله ما است.آخرين سمت او قائم مقام لشكر 27 محمد رسول الله بود. او در 23 تيرماه 1367 تنها چند روز قبل از پايان جنگ، به شهادت رسيد. او طي سال هاي حضورش در جبهه، هر روز خاطرات خود را يادداشت مي‌كرد كه امروز از منابع ناب جنگي ما است.
"تك آخر " كتابي است كه از سوي كنگره بزرگداشت سرداران شهيد و 36 هزار شهيد استان تهران انتشار يافت. اين كتاب حاوي بخشي از يادداشت هاي شهيد غلامرضا صالحي در سال هاي 1362 تا 1367 است. بنا به گفته كارشناسان "تك آخر " يكي از آثار كم‌نظير جنگ است كه در برگيرنده مشاهدات، نظرات و خاطراتي است كه مي‌تواند براي محققين و علاقمندان به فرهنگ و تاريخ جنگ ارزشمند باشد.
خبرگزاري فارس قسمتي از مقدمه كتاب را كه برگزيده‌اي از نوشته‌هاي شهيد غلامرضا صالحي است، براي شما انتخاب كرده است كه در دو بخش آن را خواهيد خواند.


مريم، مرضيه، هاجر و تنها پسرم عليرضا، سلام. امروز رسيدم به پادگان. تازه از جبهه ابوقريب بازگشته‌ام. هوا گرم است و من خسته‌ام؛ خسته‌ خسته.
پيشاني‌ام خوب نشده. شب عمليات بيت‌المقدس هفت بود كه موشك كنار سنگر منفجر شد و.... بگذريم. مي‌خواهم خلاصه‌اي از خاطرات گذشته‌ام را برايتان بنويسم تا اگر روزي در ميان شما نبودم، بدانيد كه پدرتان كه بود و چه شد. فرزندانم! مي‌دانم كه تاريخ فراموش كار است اما واقعيت هاي دفتر تاريخ را هيچ‌كس نمي‌تواند پاك كند. مي‌خواهم از اول برايتان بنويسم. بنويسم هرآنچه را كه بر من گذشته است. حال خوب گوش كنيد. اين است داستان زندگي پدرتان:

يك روز سرد زمستاني كه برف شديدي مي‌باريد، روز دوم آذر سال 1337، از پدر و مادري فقير و زجركشيده، ‌در خانه‌اي محقر و گلين، به دنيا آمدم. خانه‌اي كه من، سه خواهر و برادر بزرگم در آن متولد شديم، تشكيل شده بود از چهار اتاق كوچك، حياط و آشپزخانه‌اي كه در كنار دالان قرار داشت. سطح خانه پايين‌تر از سطح كوچه بود. يادم مي‌آيد هر وقت اندك باراني مي‌باريد. آب از كوچه تنگ و باريك به حياط سرازير مي‌شد و آن وقت تمام زندگي‌مان خيس مي‌شد؛ زندگي محقر و بي‌آلايش ما.
فرزندانم! گفتم منزلي كه در آن زندگي مي‌كرديم چهار اتاق داشت. اين خانه متعلق بود به پدر و مادرم، مادربزرگ و دو تا از دايي‌هاي بزرگم كه هر كدام با خانواده‌ خود در يكي از اتاق‌ها سكونت داشتند. در اين جمع زندگي گرم و صميمانه‌اي وجود داشت، هرچند گهگاه به علت اخلاق‌ تند مادر بزرگ بگو مگوهايي پيش مي‌آمد. ولي مگر خانه‌اي بي‌دعوا مي‌شود؟! بگذاريد ادامه ماجرا را بنويسيم و بعد دوباره بپردازم به اخلاق مادر بزرگ آخر.
پدر كشاورزي مي‌كرد و با مخارج بالاي زندگي،‌ مجبور بود در اوقات بيكاري به خشت مالي بپردازد تا بتواند شكم ما را سير كند. مادر نيز صيح زود برمي‌خاست تا زودتر كارهاي خانه را انجام دهد. سپس در ايوان روبه‌روي اتاقمان با دستگاه ساده دستي خود كرباس مي‌بافت. او كمك حال پدر بود.
من، خواهران و برادرم به زندگي سخت خود ادامه مي‌داديم. پدر شب و روزكار مي‌كرد و ما نيز در كار كشاورزي به او كمك مي‌كرديم. برادرم، اندك گوسفندانمان را براي چرا به باغ مي‌برد. مدتي بعد، در يك كارگاه كوچك قاشق‌سازي از صبح تا نيمه‌هاي شب، با مزد كمي، مشغول به كار شد. هيچ از يادم نمي‌رود، شب ها با دست و صورت و لباس هاي كثيف و سياه به خانه مي‌آمد، غذاي ساده‌اي را كه مادر درست كرده بود مي‌خورد و زود مي‌خوابيد تا صبح زود به كارگاه برود.
خواهر بزرگم از صبح زود تا شب در خانه يكي از همسايگان قالي‌بافي مي‌كرد و پس از دوازده‌ ساعت كار پنج ريال، كمتر يا بيشتر، مزد مي‌گرفت. شبي نبود كه با گريه به خانه نيايد. زن قاليباف با اندك بهانه‌اي او را زير باد كتك مي‌‌گرفت.
آري فرزندانم، در اين وضع اسفبار و ناهنجار بود كه من روز به روز بزرگتر مي‌شدم. شش سالم بود كه مادرم اسم مرا در يك مدرسه محلي نوشت. نام مدير مدرسه «چوپاني» بود و هر ماه پانزده ريال بابت سوادآموزي مي‌گرفت. مادرم، با مشقت بسيار، هر ماه اين مقدار پول را پس‌انداز مي‌كرد و به مدير مدرسه تحويل مي‌داد.
سال بعد اسمم را در يك مدرسه دولتي نوشتند و شش سال ابتدايي را با همه كمبودها و مشكلاتي كه داشتم، به پايان رساندم. در اين دوران، در خانه‌اي كه در هر اتاق آن خانواده‌اي زندگي مي‌كرد، مشكلاتي پيش آمد. به علت اخلاق تند، مادر بزرگ، هر روز با مادرم بحث و بگومگو و دعوا داشت. در اين ميان من و دو خواهر بزرگترم از كتك هاي گاه و بيگاه مادر بزرگ محروم نبوديم. مادر هم كه خسته شده بود و ما را بي‌نصيب نمي‌گذاشت. پدرم از اين وضع خسته شد و تصميم گرفت با موافقت ديگران خانه را بفروشد و در جايي ديگر زمين بخرند و خانه نو بسازند. تا اين قدر توي دست و پاي هم نباشيم و از دعواها كاسته شود. موضوع را با سه خانواده ديگر در ميان گذاشت و پس از بحث زياد، همگي قبول كردند. پدر خانه را فروخت و مجدداً زميني را به اشتراك در باغ هاي دور از شهر خريد. مدتي كه پدر مشغول ساختن منزل نو بود، به علت فقر خانواده، قادر نبود امكانات لازم را تهيه كند. در آن زمان ده سال داشتم. پدر كسي را براي خشت‌مالي برد. خواهران و مادر ضعيف و ناتوانم هر روز به پدر و خشت‌مال كمك مي‌كردند من نيز از مدرسه كه برمي‌گشتم، مشغول جمع‌آوري خشت هاي خشك شده مي‌شدم. اين سال ها دردناك‌ترين دوران زندگي‌ ما بود. پس از دو سال، سفت‌كاري خانه به پايان رسيد. يكي از اتاق ها را كاهگل كرديم و هنوز در و پنجره‌ها نصب نشده بود كه به اين منزل نقل مكان كرديم.
دوران تحصيلات ابتدايي، شب ها براي فراگيري قرآن و احكام در جلسات مختلفي كه در مسجد محل برگزار مي‌شد شركت مي‌كردم. كم‌كم توانستم به راحتي قرآن را بخوانم و با احكام اسلام آشنا شوم. با پيگيري پدرم، كه به شدت به تربيت ما توجه داشت ما را وادار مي‌كرد تا به احكام اسلام عمل كنيم و هر صبح و ظهر و شب مرا با خود براي شركت در نماز جماعت و گوش فرا دادن به سخنان روحاني، به مسجد مي‌برد. منزل جديد كه رفتيم، وقتي از جلسات قرآن برمي‌گشتم، در كوچه‌هاي تاريك، يكنفس تا خانه مي‌دويدم. به حدي كه خودم هم باورم نمي‌شد.
بعد از اتمام تحصيلات ابتدايي، با تلاش و دلسوزي مادر،‌ در دبيرستان ثبت‌نام كردم.
خودم علاقه‌ داشتم به حوزه‌هاي ديني بروم و درس طلبگي بخوانم ولي مادرم تأكيد مي‌كرد بهتر است چند سال ديگر در مدرسه دولتي درس بخوانم و پس از آن به حوزه بروم.
در اين سال ها هم، به خاطر فقر، مجبور بودم براي تأمين نيازهاي شخصي، بعد از برگشتن از مدرسه در خانه همسايگان قالي‌بافي كنم و با دستمزد پايين آن وسايل لازم را خريداري كنم.
در كلاس هفتم دبيرستان به علت اختلافي كه با دبير زبان انگليسي داشتم، او بي‌دليل مرا در درس خود تجديد كرد. در مدت تحصيل هيچ‌گاه تجديدي نياورده بودم. و اين موضوع فشار روحي زيادي به من آورد و باعث شد از ادامه تحصيل منصرف شوم و به درس طلبگي علاقه نشان دهم. يكي از دوستان هم مرا به رفتن به حوزه تشويق كرد. با راهنمايي او در حوزه عليه «حاج شيخ ابراهيم نجف‌آبادي» مشغول تحصيل شدم. از اين كه توانسته بودم به حوزه علميه راه پيدا كنم به شدت خوشحال بودم و با علاقه فراوان مشغول دانش‌آموزي شدم. همين علاقه باعث شد كه در مدت يك هفته شرح امثله جامع المقدمات رابه پايان برسانم. مدرسين توجه خاصي نسبت به من پيدا كردند و مرا در فراگيري بيشتر دروس تشويق نمودند. در اين مدت به جز شركت در جلسات درس، وقت خود را صرف مطالعه كتاب هاي مختلف مي‌كردم. در ده ماه اول كل كتاب جامع‌المقدمات را به پايان رساندم و در كنار آن در درس احكام و تفسير آيت‌الله ايزدي، كلاس گلستان و... شركت مي‌كردم. بعدها چون در نجف‌آباد استاد خوب نبود، مجبور شدم به قم بروم و به دليل علاقه‌اي كه داشتم، در مدرسه حقاني ثبت‌نام كردم. براي ورود به اين مدرسه بايد يك جزء قرآن را از حفظ بودم و امتحان ورودي مي‌دادم.
شروع به حفظ قرآن كردم و كم‌كم متوجه شدم كه براي ادامه تحصيل - هرچند از طرف حوزه كمك مالي به طلبه‌ها مي‌شود - بايد تأمين مالي شوم. متأسفانه به اين فكر افتادم تا مدتي كار كنم و پولي براي ادامه تحصيل پس‌انداز كنم.
مسئله را با پدر در ميان گذاشتم و در كنار او مشغول كار بنايي شدم. پدر در روستاي "يزدآباد " كار مي‌كرد. من هم همراه او شدم. شنبه صبح از نجف‌آباد حركت مي‌كرديم. و به يزدآباد مي‌‌رفتيم و پس از يك هفته كار و تلاش شب جمعه به شهر و خانه خود بازمي‌گشتيم. دوران سختي بود؛ دوري راه، دستمزد كم، زجر زياد و... به همين علت هم بود كه كم‌كم از ادامه تحصيل دلسرد شدم.
علاقه زياد به فراگيري علم و دانش داشتم. به نظرم رسيد حالا كه روزها كار مي‌كنم، شب ها به مدرسه بروم. بالاجبار در مدرسه راهنمايي محلمان نام‌نويسي كردم تا از كلاس دوم راهنمايي تحصيل را از نو آغاز كنم. از صبح تا شب كار مي‌كردم و آنگاه تا نيمه‌هاي شب مشغول درس خواندن مي‌شدم. متأسفانه در سال هاي آخر تحصيل، بايد به سربازي مي‌رفتم. هرچندعلاقه‌اي به آن نداشتم، با فشار پدر و مادر و خويشان و دوستان به سربازي رفتم ولي پس از چند ماه، به خاطر فساد در ارتش طاقت نياوردم و گريختم.
اوايل انقلاب بود و مردم در گوشه و كنار مشغول شعار دادن عليه نظام شاهنشاهي بودند. من نيز در كنار مردم حاضر شدم و در روز سيزدهم محرم، روزي كه توسط رژيم آريامهري!! شهرمان به آتش و خون كشيده شد حضور فعال داشتم. سپس به تهران رفتم. انگار نجف آباد براي روح بزرگ من كوچك بود. امام آمد و انقلاب به پيروزي رسيد.
در كميته انقلاب نجف‌آباد مشغول كار شدم. در همان روزها، حركات ضدانقلاب در جنوب كشور، اهواز و آبادان و خرمشهر، آغاز شد. به همراه برادران كميته نجف‌آباد و اصفهان توسط يك فروند هليكوپتر شنوك به اهواز رفتيم.
چندماهي در خرمشهر، با ضدانقلاب مبارزه كرديم تا اين كه شكست خوردند و فراري شدند. پس از مراجعت به نجف‌آباد،‌به تهران رفتم و در كنار شهيد محمد منتظري مشغول فعاليت شدم. ابتدا برنامه‌هاي سخنراني او را تنظيم مي‌كردم و اعلاميه‌‌هايي كه عليه دولت موقت و گروه هاي ليبرال نوشته و تكثير مي‌شد، توزيع مي‌كردم. سپس روزنامه "پيام شهيد " كه توسط شهيد محمد منتظري چاپ مي‌شد، مشغول به كار شدم. مسئوليت من در روزنامه، تنظيم مقالات، خبرها و تيترزني بود.
پس از توقيف روزنامه، گروهي آماده اعزام به كشورهاي سوريه، ليبي و الجزاير شدند. من موفق شدم به همراه اين گروه، از كشورهايي كه نام بردم، ديدن كنم. با معمر قذافي، حافظ اسد، ياسر عرفات و سران جنبش هاي آزاديبخش ديدار كرديم و سپس به همراه نه نفر ديگر، براي فراگرفتن آموزشهاي نظامي و چريكي به لبنان اعزام شديم. دو ماه آنجا بوديم ولي به علت درگيري با نيروهاي ياسر عرفات به ايران بازگشتيم.
پس از بازگشت، در جهت اعزام نيروهاي رزمنده به لبنان براي مبارزه با دشمن صهيونيست، مشغول به كار شدم. در اين دوران مسئوليتم صدور گذرنامه و اخذ ويزا براي رزمندگان اعزامي بود كه با همه فشاري كه از جانب دولت موقت وارد مي‌‌شد، موفق شديم هزار و پانصد نفر را به جنوب لبنان اعزام كنيم.
دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، لانه جاسوسي آمريكا را به تصرف درآوردند و دولت موقت استعفا داد. در همين زمان، برادر معين فرمانده سپاه نجف‌آباد از شهيد محمد منتظري درخواست مي‌كند كه من و چند نفر ديگر در سپاه نجف‌آباد مشغول به كار شويم و شهيد محمد دستور داد و من به عضويت سپاه درآمدم.
در ابتدا به طور داوطلب مشغول به كار شدم ولي در تاريخ دوم فروردين 1358 به عضويت رسمي سپاه درآمدم. در آن دوران گروه ها و حزب ها هر كدام به نحوي در پي قبضه كردن قدرت بودند. بني‌صدر در مقام رياست جمهوري و منافقين در كنار او، حزب توده، ليبرال ها، چريك هاي فدايي خلق و... من هم كه چند ماه مشغول برگزاري دوره‌هاي آموزشي بودم. به پيشنهاد برادران، قرار شد مدتي از وقت خود را در واحد تبليغات بگذارم. جاي تأمل نبود. دست به كار شديم و انجمن هاي اسلامي را در مدارس راه‌اندازي كرديم و تبليغات خود را در سطح روستاها و شهرها گسترش داديم. پس از مدتي تلاش بي‌وقفه موفق شديم تا گروه هاي معاند را از صحنه بيرون كنيم. پيروزي بزرگي بود.
جنگ شروع شد. دشمنان آمده بودند تا كشورمان را به هزار تكه تقيسم كنند. به اتفاق چند نفر ديگر عازم جنوب كشور شديم. دشمن تا گمرك خرمشهر پيش آمده بود و از طرف ما نيروهاي پراكنده با چنگ و دندان دفاع مي‌كردند. فقط چهار دستگاه تانك در مقابل نيروهاي بي‌شمار دشمن مقاومت مي‌كرد.
به همه جا سر كشيديم. جهاد سازندگي نجف‌آباد در خرمشهر و آبادان مستقر بود و رزمندگان را پشتيباني مي‌كرد. پس از چند روز به طرف تهران حركت كرديم و در ديدار با شهيد محمد منتظري وضعيت جهبه را بازگو كرديم. خواستيم تا سلاح و تجهيزات در اختيارمان قرار دهد تا نيروهاي داوطلب را آموزش دهيم و به جهبه اعزام كنيم. او هم نامه‌اي خطاب به محسن رفيقدوست نوشت و سلاح هاي مختلفي تحويل گرفتيم. در آن زمان سپاه هيچ كدام از شهرها چنين سلاحهايي در اختيار نداشت.
به نجف‌آباد بازگشتيم و اعلام كرديم كه جهت اعزام به جبهه نيرو مي‌پذيريم. مردم گروه گروه هجوم آوردند. چند روز بعد، دويست نفر را براي آموزش انتخاب كرديم. نيروهاي داوطلب بيست روز آموزش ديدند و در پايان دوره از آنان امتحان به عمل آورديم. صد نفر را انتخاب كرديم و آماده اعزام شدند.
در سپاه بحث بر اين بود كه فرمانده نيروهاي اعزامي به عهده چه كسي باشد. من انتخاب شدم. بايد براي هماهنگي به تهران مي‌رفتيم. در پانزدهم آذر 1359 كاروان "اباعبدالله الحسين (ع) " بامراسم باشكوهي اعزام شد. چند روزي در تهران بوديم تا تجهيز شديم. گفتند به جبهه سرپل ذهاب برويم. حركت كرديم. به محض رسيد به پادگان ابوذر، خود را به شهيد پيچك و شهيد حاج بابا معرفي كردم. پس از توجيه، جبهه‌ بازي‌دراز و تپه‌هاي دانه خشك را تحويل ما دادند. در خط مستقر شديم.
چند ماهي در جبهه بوديم كه بر اثر آتش خمپاره دشمن ده نفر از نيروهاي اعزامي به شهادت رسيدند. اينان اولين گروه از شهداي جنگ تحميلي شهرمان بودند. فكر مي‌كرديم ديگر نيروها روحيه خود را خواهند باخت ولي برخلاف انتظارمان، نيروهايي كه در جهبه‌هاي ديگر مستقر بودند، با شنيدن خبر شهادت همرزمان خود براي مبارزه با دشمن مصمم‌تر شدند. پيكر شهدا را به نجف‌آباد فرستايدم. مردم، يكپارچه در مراسم تشييع،‌ عزيزان خود شركت كردند. جنگ بود ديگر.
راستي! قبل از اعزام به جبهه با مادرتان ازدواج كردم مراسم ازدواجمان مثل يك ميهماني ساده بود. دو - سه روز بعد هم به جبهه رفتم. من تا ابد مديون مادرتان هستم. همسر مهربان و صبوري كه باز هم از او مي‌‌نويسم.
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"