|
به گزارش «امروزی ها» ما هم که سراغ آنها رفتیم، هراس داشتیم، هر چند میخواستیم خودمان را خونسرد جلوه دهیم، برای همین یکی از اهالی روستا گفت: «دروغ میگی! اگه راست میگی و نمیترسی، بیا با ما غذا بخور.» چشمها به سوی ما برمیگردد. خوره سالهاست به جانشان افتاده. با درد جذام خو گرفتهاند. خورهای که متوقف شده است. خوره ای که جوانیشان را گرفت. مردی را از زنی که دوست داشت جدا کرد و زنی را از مردی که عاشقش بود، کودکش را، همه کسانشان را. اما خوره حالا متوقف شده است. جذامیها پناه گرفتهاند درپشت تپه ای در دل روستای« بصری» که در هر فصلی رنگی دارد. سبز می شود، زرد میشود، سفید می شود و دوباره سبز می شود. زندگی همچنان ادامه دارد اما آنها منتظر آمدن کسی نیستند. به جزیره تنهایی خویش خو گرفته اند، اما خوره مستندسازان وعکاسانی که عکسهای آنان را برای جشنوارهای می گیرند، هنوز هم آنها را می خورد! نمی خواهند دردشان، اسباب سرگرمی دیگران باشد. از نگاههایی که ترس در آنها میلرزد، بیزارند. حالا پس از سال ها ما باید جواب تمام کسانی که آمدند، فیلم تهیه کردند و عکس گرفتند، بعد هم در جشنوارهها و سایتهای مختلف پخش کردند و جایزه گرفتند را بدهیم! عکسهایی که روی سایت های خبری رفت و باعث خجالت فرزندانشان که در شهرهای دیگر کار میکنند یا درس میخوانند شد. بصری قصه غم انگیز کسانی است که جذام آنها را از استان های آذربایجان غربی، شرقی، کردستان و همدان به اینجا تبعید کردهاست. همه چیز را جا گذاشتند و آمدند. نخواستندشان لابد، اما خاطرههایشان، قصه پر درد و حسرت هزار ویک شب شان شدهاست.
وهم و ترس!
چند نفر وجود دارند که حاضر باشند بدون هیچ واهمهای با آنها بنشینند و غذا بخورند؟ هستند؛ در روستای بصری 25 خانه وجود دارد که همه متعلق به جذامیها نیستند. کودکان اینجا بدون هیچ ترس و واهمهای کودکی میکنند. همان هایی که نخستین کسانی بودند که به پیشواز ما آمدهاند. آنقدر سالم وناز که شک کردیم این روستا متعلق به جذامیان باشد. اما تمام مسیر مهاباد تا روستای «بصری»سوال من و دوستی دیگر همین بود. آیا این بیماری واقعا ریشه کن شده است؟ با اینکه پیش از آمدن هم از پزشکی پرسیده بودیم، اما سایه ترس همراه ما بود! سایه ترسی که کابوس زندگی آنها را چند برابر کردهاست. جاده ای که به سمت آنها می رفت پر از همین سوال ها بود. اما با این وجود قرار گذاشتیم ترس را پنهان کنیم تا دردی بر دردهایش نگذاریم و خوره جانشان نشویم. آنها میخواهند سر به تو داشته باشند، با دردشان ساختهاند.
راست میگی هم سفره شو!
جوان است و درد کشیده. تمام اعضای صورتش همین را می گوید. اصلا دل خوشی از عکاسان و خبرنگاران ندارد، از فیلمسازان بیشتر. تو روستای بصری زندگی نمیکند. پدر و مادرش هر دو جذام دارند. تو روستای «کبزه خان» زندگی میکنند. کبزه خان هم بزرگ تر است، هم جمعیت بیشتری از جذامیان را در خود جا داده است. آمده بود تا قرص و دواهای یکی از اهالی روستا را به او برساند. دوربینها را کنار میگذاریم. اما باز هم سد میان ما شکسته نمیشود. اشارهای به پیرمرد و پیرزن های روستا که جذام دارند، میکند و میگوید:«بچه های اینها در شهر زندگی می کنند. شما عکس پدر و مادرهایشان را می گیرید و پخش میکنید بعد آنها خجالت می کشند.» جزامی های بصری همگی پیر هستند. جوانترینشان 50 سال دارد!
میگویم:«عکس نمیگیریم. »راضی نمی شود، قرصها را میدهد و می رود. در روستا افراد سالم هم وجود دارد. از آنها می خواهیم بین ما و جذامیان پلی بزنند، به آنها بگویند که عکس گرفته نمیشود. مگر اینکه خودشان راضی شوند. راضی می شوند. دوربین ها را غلاف می کنیم. خوره کمی از بینی اش را خورده است اما نه آنقدر که نتواند در همین روستای بصری دوباره ازدواج کند. وقتی میخندد دو دندان طلایش نمایان می شود. او راحت برخورد میکند. به زندگی در این روستا هم خو گرفته. بسیاری ازآنها اصلا نمیخواهند، بدانند در شهر چه خبر است. از نگاه مردم می ترسند.
آنهایی هم که از پناه این تپه بیرون آمده اند با اولین نگاه دوباره به کنج همین روستا برگشتهاند. بصری قصه پیرمردی را در خود دارد که حتی با همسایگان خودش قهر است. گاهی نگاه عصبی و ناراحتش از پنجره خانه اش نمایان میشود و دوباره به کنج تنهایی خویش پناه میبرد. کسی چه میداند شاید تمام روز در حال مرور قصهای است که در آن مرد سروقامتی دل در بند دختری زیبارو بسته اما به یکباره خوره به جانش افتاده و همه رویایش را به باد داده است. حالا دیگر جذام پایان یافته، علم آنقدر پیشرفته است که کسی جذام نگیرد و قصهای ذره ذره خورده نشود. اما هنوز بسیاری باور ندارند، ما هم. وهمی سایه به سایه با ما میآید. هرچند تمام سعی خودمان را می کنیم تا آنها متوجه نشوند. البته گاهی نمیتوانم از لبخند های گاه به گاهشان، روستائیانی که سالم هستند و در بصری زندگی میکنند، بگریزم. گاهی نگاهم لو میرود. از چشمهایم میخوانند و با خودشان میگویند:« می ترسی، می دانیم!» ترس من بیشتر از دوست دیگرم است. سعی میکنم خودم را در جایگاهی قرار ندهم که قابل دفاع نباشد. نمی خواهم خاطره بدی از ما هم به جا بماند. بگذار دردی بر درهایشان اضافه نکنیم. اما دوستم را به امتحان می خوانند. درست زمانی که با پروانه خانم به گفت وگو می نشینم ، او مهمان کافیه خانم میشود. کافیه خانمی که حتی نمیداند الان 50 سال دارد یا 70 سال. اما هنوز هم زیبایی عروسی ترک را میتواند در چین وچروک چهره غمگین و چشم هایی که به سفیدی نشسته ، ببینی. او 10 سال پیش برای اولین بار پسرش را دیده است. حالا هم نوه اش همدم او شده است. نوهاش تابستانهایش را در همین روستا میگذارند. اینجا را بیشتر از مهاباد دوست دارد. مادربزرگ را بیشتر از خیلی ها. دوستم که مهمان چای کافیه خانم می شود، من پای حرفهای پروانه خانم مینشینم. پروانه وقتی برای پرستاری از بیماران به روستا آمد همین جا ازدواج کرد و ماندگار شد. حالا گاهی برای روستائیان آشپزی میکند اما همیشه چیزی نیست که بپزد:«هر از گاهی مردم خیر غذاهای نذریشان را اینجا می آورند اما اهالی روستا بسیاری از اوقات گرسنه می مانند. همسایه ها هم نمی توانند به یکدیگر کمک کنند چون خودشان هم فقیرند.» وقتی میگویم پس اهالی روستا بی غذا چهکار میکنند؟ میماند. یاد پیرمردی میافتد که خودش را در خانه اش حبس کرده و گاهی همسایهای، هم دردی از پنجره خانه به خلوت او سرک می کشد تا بداند همسایه هست یا نه. درآمدی ندارند. خانه ها را البته کمیته امداد در اختیار آنها قرار داده. ساخت آنها به قبل از انقلا ب باز می گردد. زمانی که ما مهمان سرزده بصری می شویم کسانی درحال تعمیر و رنگ آمیزی آنها هستند. کمیته امداد مبلغی را به عنوان ماهانه در اختیار بیماران قرار میدهد. مبلغی که هزینه آب، برق و غیره میشود. روزگار بدی است. بعضیها به تکدیگری در شهر وادار شدهاند. مردم هم کمک میکنند اما نه آنقدر که بتواند دردشان را درمان کند. آنها یک کلینیک جذامی دارند که وابسته به مرکز جذام ایران است. این کلینیک برای درمان جذامیان به طور رایگان دایر شده و در مهاباد قرار دارد، ولی اینها هزینه رفتن تا مهاباد را هم ندارند.
فاطمه آشپز روستا دختری دارد به زیبایی برگ گل با چشمانی زمردگون. او از لحظهای که چشم باز کرده با زندگی جذامیهای بصری خوگرفته است. نه ترسی دارد و نه وهمی. هیچچیزی در بصری، روزگار کودکی اش را تهدید نمیکند!
روح سبز زندگی!
اینجا دور از چشم سمج دیگران، روح زندگی در میان درختچهها و باغچه های پرگل جریان دارد! هرچند اهالی خو گرفتهاند به تنهایی و درد. وقتی خوره به جان کسی میافتد، اول از همه، کسانش حکم پایان زندگی او را امضا میکنند. از همه چشمها پنهانش میکنند. همین کافیه خانم را اگر زودتر به پزشک نشان میدادند شاید الان در کنار سر و همسرش بود. اما خانواده آنقدر او را از چشم ها پنهان کرد تا بیماری جان گرفت. بعد هم بصری خانه تنهاییاش شد. پنجره خانه اش به باغچه ای سبز باز می شود. باغچهای آنقدر بزرگ که خانه را از چشم همگان بپوشاند. برای رسیدن به خانه او باید این باغچه خوش آب و رنگ را پشتسربگذاری. وقتی به قصه کافیه خانم می رسم او با چای قند پهلو از دوستم پذیرایی کرده است. در مسیر برگشت هنوز همان ترس در وجودمان هست. دوستم از چایی کافیه خانم خورده است و دستش را بوسیده.نمی خواست دلش را بشکند. وهمی ما را میترساند، نکند جذام را با خود به تهران آوردهایم! همان ترس لعنتی! همان ترسی که باعث شده تا جذامی ها، پشت این تپه پناه بگیرند و پنجرهای را به هیچ آسمانی باز نکنند. مددکاران زیادی از آنها میخواهند که به روستاهای دیگر یا شهرهای اطراف سرک بکشند و روابط اجتماعی خود را گسترش دهند اما میترسند که دیگران از آنها بگریزند. راست هم می گویند. مگر ما نترسیدم؟ مگر ما دوباره ترس از بصری را به جاده مهاباد و از آنجا به تهران نیاوردیم. مثلا همین نازبانو. حق دارد بترسد و دیگر به شهر نیاید. از کجا معلوم دوباره زنگوله ای به گردن او نیاویزیم تا همه را از آمدنش خبر کند. خوره دست برداشت، نمیدانم چرا ما دست برنمی داریم!